1- دوشنبه آخرین روز شهریور، اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم از خواب، در ذهنم معنا پیدا می کند ایمیلی از علیرضا است. با این مضمون که بابت مطلبی که برای شهریور می فرستم (قول داده بودم ماهانه یک مطلب ارسال کنم) سپاسگزار است. شهریور، آن هم آخرین روزش. ماه تجدیدی و رفوزگی! کاملا همان حس رفوزه شدن را دارم. تصمیم می گیرم یک ده ناپلئونی بگیرم. راستی می دانید چرا می گویند ناپلئونی؟
2- در هفته ی گذشته، جوان دیگری که آینده متعلق به اوست، در یک حرکت دقیقه نودی مرا به همایشی برای فردای آن روز دعوت می کند. همایش کافه کسب و کار، نخستین هم افزایی فعالان کسب و کار و فناوری، می دانم و یقین دارم که جوابم نه است اما این یقین تا از ذهن به زبان برسد می شود: "برای یادگرفتن با کمال میل خدمت می رسم اما اگر وظیفه بیشتری از من می خواهید لطفا بفرمایید تا مطمئن شوم که از من بر می آید.
فردای آن تماس، ترک موتور آقای بابایی با چند دقیقه تاخیر میرسم به محل همایش و طبیعتا تاخیر چند ده دقیقه ای برنامه از تاخیر چند دقیقه ای من بیشتر است. نیمه اول ماجرا طبق روال می گذرد، از آن همه مشغله ای که در محل کار رها کردم و آنجا در سالن همایش نشسته ام دلم آشوب است. به خودم نهیب میزنم که نه گفتن را یاد بگیر. اصولا پارادوکس های مختلفی را وجودم لمس میکنم. یکی همین گوشه گیر بودن در کنار ظاهر اجتماعی بودنم است. از حضور در جمع احساس خوبی ندارم. مهمانی و عروسی تا همایش فرقی نمی کند. بماند که به طرز رادیکال و غیرقابل دفاعی به همایش و کنفرانس اعتقاد هم ندارم. احساسم اینست که کلا فضای حرف است جانشین عمل. احساسی شبیه فیلمسازی که گفته بود، پشت سر هر منتقد یک فیلمساز شکست خورده است. البته من اضافه می کنم به جز موارد معدود استثنا، با همان عینک رادیکالِ صلب، احساسم اینست، پشت سر هر دکتر سخنوری در یک همایش یک شکست خورده در بازار عمل است. شاید تنها چیزی که این تئوری را به چالش می کشد اینست که استیو جابز هم کنفرانس و همایش می رفته است البته مرحوم جابز، دکترِ سخنور نبود اما بالاخره در کنفرانس ها و همایش ها شرکت می کرد. این گونه برای دلخوشی نتیجه می گیرم حتما کنفرانس و همایش اتلاف وقت نیست.
شاید هم این برخورد متعصبانه مقابل دکترهای سخنور ، نوعی رفتار دفاعی ام در برابر ضعفم در ادامه تحصیل و درس و مشق باشد.
در این وانفسا موبایل جدید دو سیم کارتم با اینترنت تری جی! رایتل خیلی به کمک می آید، سخت مشغول رتق و فتق امورم به وسیله این رفیق جدید. گه گاهی نگاهی به میزبانم میکنم که مجری برنامه هست که مبادا بی احترامی شود. خوشبختانه هنوز حضورم را متوجه نشده است.
کم کم با محیط تبادل حرارتی می کنم، دیگر آن احساس ضایع شدن زمان را ندارم. پذیرفتم. از حق نگذریم یکی دو تا جمله و محتوا هم از دل سخنوری ها کاسب می شوم.
دقیقه ی نود شروع نیمه دوم و در آخرین دقایق وقت استراحت بین دو نیمه، متوجه می شوم میزبان، خواب بیشتری برایم دیده است، یعنی باید بروم در زمین، روی صحنه! یک چشم دیگر به جای نه می گویم. از او می پرسم هماهنگی؟ خط قرمز؟ اهداف خاصی را دنبال می کنید؟ میزبان نقل به مضمون می گوید شما مثل همیشه خودتان باشید! شروع خوبی است اما اطمینان دارم تفکرم در تضاد فکری با مسیر تا اینجای همایش و از اینجا به بعدش است.
روی صحنه گفت و گویی شکل می گیرد.
باورم اینست که کلا کارآفرینی و کسب و کار با این تعریف جاری و ساری در ذهن مخاطبین همایش به ترکستان است. شرکت کنندگان در همایش بیشتر جوانانی هستند که به جای این همایش باید در کلاس چگونه پول بسازیمِ یکی از دوستانم شرکت می کردند. می خواهند پولدار شوند نه پولساز. به آنها می گویم آدرس غلط است، اینجا حقوق دادن را باید بیشتر از پول در آوردن دوست داشته باشید.
اکثرا تکنولوژی زده و افراطی به دنبال تولید یک اپ موبایل هستند به نیت کارآفرینی. می گویم انتخاب تان پر ریسک است. زیرپایتان محکم نیست. می گویم در یک فضای قدیمی و روشن به دنبال راه انداختن کار باشید. چرا اپ، بروید سراغ وب، حتی چرا وب، بروید سراغ تلفن ثابت شهری، سرویس های هوشمند ارزش افزوده تلفن، همانی که به 909 معروف است، همان جایی که سبد محصولات بنده و همکاران در شرکت مان، نزدیک به صد نفر همکار و خانواده هایشان و خانواده هایمان را نان می دهد. از این دست بسیار است و بهتر برای تمرین.
خلاصه نطقم باز شده است و تخته گاز می روم. این وسط میزبان که این دفعه مجری دوم است بنوعی نوشابه ای برای بنده باز میکند که سه جمله از من حقیر مسیر زندگی اش را عوض کرده. در پایان برنامه می فهمم که جمله ها را به یاد ندارد. از یک طرف خیالم راحت می شود که نرسیدم به چنین جایگاه تاثیرگذاری، از طرفی برای اینکه خیلی هم دکوراژه نشوم می گذارم به حساب: "تا نباشد چیزکی".
در پایان به خیلی از حضار جوان که آینده به آنها تعلق دارد شماره تلفن می دهم.
فردای آن فردا یک نفر از همان حضار جوان تماس می گیرد و خیلی تهاجمی خودش را می چپاند در میان یک روز پر ترافیک کاری، من هم تلافی می کنم و سهم خیلی mp3ای بهش می دهم. می گوید چنین کردم و چنان و حالا می خواهم کاری برای خودم راه بیاندازم بگو چه کنم و از کجا و چگونه؟ می گویم، قربانت من پیشگو نیستم، پاسخت را نمی دانم اما من برایت می گویم من چه کردم از کجا و چگونه، تو خودت سوا کن برای خودت، منبری می روم که احتمالا چند صباحی دیگر می گوید فلانی با پنج بعلاوه یک جمله مسیر زندگی ام را تغییر داد. در گفتگوی دو نفره خیلی چالاکترم.
او که می رود و روز هم که می رود، شب هنگام، فکر می کنم، بیست چهار ساعت گذشته و اشتراک آنچه انجام داده ام نیز شاید بخشی از رسالت بیولوژیکی من باشد در جهان آفرینش. سعی می کنم به خودم یاد بدهم رفتارم را در قبال همایش ها و کنفرانس ها بهتر کنم. حتما بخشی از حقیقت هم در آنجاها! سرگردان است.
چه قدر خوب است به زمان خود و دیگر ان بیشتر احترام بگذاریم.
من به شخصه لازم است بیشتر تمرین کنم.
.....
راستی فکر کنم دقیقه نود گاهی خوب است و گاهی هم خوب نیست!