1- دوشنبه آخرین روز شهریور، اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم از خواب، در ذهنم معنا پیدا می کند ایمیلی از علیرضا است. با این مضمون که بابت مطلبی که برای شهریور می فرستم (قول داده بودم ماهانه یک مطلب ارسال کنم) سپاسگزار است. شهریور، آن هم آخرین روزش. ماه تجدیدی و رفوزگی! کاملا همان حس رفوزه شدن را دارم. تصمیم می گیرم یک ده ناپلئونی بگیرم. راستی می دانید چرا می گویند ناپلئونی؟
2- در هفته ی گذشته، جوان دیگری که آینده متعلق به اوست، در یک حرکت دقیقه نودی مرا به همایشی برای فردای آن روز دعوت می کند. همایش کافه کسب و کار، نخستین هم افزایی فعالان کسب و کار و فناوری، می دانم و یقین دارم که جوابم نه است اما این یقین تا از ذهن به زبان برسد می شود: "برای یادگرفتن با کمال میل خدمت می رسم اما اگر وظیفه بیشتری از من می خواهید لطفا بفرمایید تا مطمئن شوم که از من بر می آید.