چند روز گذشته، روزهای بسیار گرمی را گذراندیم. سر ظهر تقریبا پیاده روها خالی بود. گرچه ماشین را در سایه پارک کرده بودم اما بعد از یک ساعت که درش را باز کردم تبدیل به یک سونای خشک تمام عیار شده بود. به یاد داستانی افتادم که آلتشولر در ابتدای کتاب And suddenly the inventor appeared نقل می کند. آلتشولر می گوید:
"قبل از جنگ جهانی دوم بود. ما در باکو زندگی می کردیم و من کلاس چهارم ابتدایی بودم. در یکی از روزهای اواخر بهار در راه برگشت از مدرسه تعدادی تکنسین و کارگر را دیدم که دور یک ترانسفورماتور بزرگ سیاه برق که روی سکوی آجری بزرگی قرار داشت حلقه زده بودند، با ناراحتی به آن زل زده بودند و سیگار می کشیدند. ارتفاع سکوی آجری بیش از یک متر بود و ترانسفورماتور بالای آن شبیه یک مجسمه ی زمخت و بدقواره نشسته بود. ترانسفورماتور خراب شده بود و کارگرها و مردمی که حالا به آنها اضافه شده بودند منتظر جرثقیل بودند تا آن را پایین بیاورد.
به خانه رفتم و با چراغ نفتی مشق هایم را نوشتم، آن روز و روز بعد و روز بعدترش برق نداشتیم. جرثقیل آن روزها ماشین کمیابی بود و پیدا کردن و آوردنش کار آسانی نبود. تکنسین ها غر می زدند و نمی دانستند چگونه ترانسفورماتور با آن عظمت را پایین بیاورند.
داستان را همین جا نگهدارید. در محله ما مردم معمولا همدیگر را با عنوانی مثل عمو یا دایی صدا می کردند اما کسی در آپارتمان شماره 11 زندگی می کرد که فقط به او Bookkeeper می گفتند. هر کسی عنوانی داشت اما Bookkeeper همان Bookkeeper بود.
شایعه شده بود که Bookkeeper قرار است ترانسفورماتور را از روی سکوی آجری پایین بیاورد. آن روز زنگ آخر مدرسه را نرفتم و زودتر برگشتم تا ببینم چه می خواهد بکند و از قضا کاملا به موقع رسیدم. دم در ورودی حیاط پشتی یک گاری پر از یخ پارک شده بود و کارگرها داشتند خالی اش می کردند و یخ ها را کنار سکو می چیدند. باید توضیح بدهم آن زمان یخچال نبود و از بهار تا پاییز گاری های یخ در شهر می گردیدند و مردم از آنها برای استفاده یک روزشان یخ می خریدند. بعد از تهیه انباشتی از یخ کنار سکوی ترانسفورماتور، Bookkeeper با دقت، سکویی از یخ مشابه سکوی آجری چسبیده به آن ساخت تا دقیقا هر دو سکو هم سطح شدند. بعد به کمک چند کارگر ترانسفورماتور را هل دادند تا از روی سکوی آجری خارج شد و روی سکوی یخی قرار گرفت. از اینجا به بعد کار آسان بود. خورشید کارش را خوب بلد بود فقط باید صبر می کردیم تا یخ ها آب شوند و ترانسفورماتور پایین بیاید. البته Bookkeeper اطراف سکوی یخی را با پارچه پوشاند تا نرخ آب شدن یخ ها یکسان باشد و ارتفاع سکوی یخی هم سطح کم شود. از آن روز به بعد Bookkeeper تبدیل شده بود به عمو مایکل که مردم محله ی ما و محله های اطراف او را خوب می شناختند.
آلتشولر می گوید قبل از این تجربه، یخ برای من که سن و سالی نداشتم فقط برای سرد کردن استفاده می شد اما این تجربه نشان داد که یخ می تواند جایگزین جرثقیل شود. ناگهان به ذهنم رسید که هر چیزی می تواند برای مقصودی غیر از آنچه برای آن ساخته شده بکار برده شود اما این ذهن ماست که عادت دارد در قالب های تکراری که با سعی و خطا یاد گرفته عمل کند. روش سعی و خطا ریشه در سال های سال پیش دارد. حتی شاید از زمانی که بشر بوده سعی و خطا هم بوده است. همه چیز در گذر زمان تغییر می کند اما روش سعی و خطا همان است که بود."